سه سال بعد:
بر میگردم
پشت سرم را میبینم
زنی را که هنوز پشت شیشههای فرودگاه
برای مسافری که هیچ وقت نمیرسد
دست تکان میدهد.
سه سال بعد:
بر میگردم
پشت سرم را میبینم
به مسافرهای بعد از من
که بدون چمدان سفر کردند
از روی سیمهای خاردار
از روی زمینهای مین
سه سال بعد
بر میگردم
پشت سرم، مادرم را میبینم
که هنوز دارد توی کوچه آب میریزد
که برگردم
کنار آسفالت لابد،
یک دسته گل بنفشه زرد روییده.
سه سال بعد،
نه باوری
نه بنفشهای
نه وطنی
بایگانی ماهیانه: ژوئن 2012
معرفی کتاب: حالات و مقامات م.امید
بالاخره کتاب به دستام رسید و هنوز نتوانستهام زمین بگذارماش. «حالات و مقامات م.امید» به قلم پرجان محمدرضا شفیعی کدکنی. کتاب حاوی خاطرات ناب و گفتنیهای کمیابی درباب زندگی و حالات شاعر نامدار معاصر فارسی، مهدی اخوان ثالث است. شفیعی در مقدمه کوتاه و خواندنی کتاب نوشته که بخشی از یادداشتهایش درباره اخوان را پس از مرگاش توصیه کرده که منتشر کنند ولی آنچه در این کتاب آمده حاوی خاطرات شخصی و برخی از مقالاتی است که پیش از این درباب شعر و شخصیت اخوان در نشریات مختلف ادبی منتشر شده بود. نثر جاندار و پرمغز بخش اول که حاوی خاطرات شخصی شفیعی از اخوان است یک بند آدم را تا آخرین سطر میکشاند. شفیعی این خاطرات را بلافاصله بعد از مرگ اخوان و به درخواست سایهی شاعر و هم خطاب به خود او قلمی کرده.
جاهایی از کتاب ردپای خاطرات کودکی خودم را هم میتوانستم بگیرم. مثلن یادم هست که مادربزرگ مادریام که مبتلا به مرض کلیه و فشارخون بود از مغازه «آقعلی عطار» مدام دارو و دوا میگرفت. کمتر مشهدیای هست که گذرش به این مغازه نیفتاده باشد. تازه فهمیدم که آن مغازه قدیمی و خاکخورده که نسخههای دستی صاحباش، دوای درد اهالی شهر بود متعلق به پدر و عمو و اجداد اخوان بوده است. مغازه هنوز هم زنده است و طبابت گیاهی کسب و کار بازماندگان خاندان اخوان.
اخوان شاعری را از مادر خراسانیاش به ارث برده بود. ریاضی و فیزیکاش مثل بیشتر شاعرها خراب بود. به جای دبیرستان رفته بود هنرستان و درس آهنگری خوانده بود. مرام «مزدشتی» را تا آخرین روز عمرش از کف ننهاد. و و و…
کتاب را بگیرید و بخوانید. کمتر فرصتی پیش میآید که یک ستاره باشکوه ادبیات و شعر درباب ستاره دیگری اینطور دلنشین و کمیاب بنویسد. شفیعی بر اخوان. اصلا چی دارم مینویسم؟ مگر میشود همچنین اثری را نخواند؟

از خاطرات و تصاویری که شفیعی از سالهای زندان اخوان نوشته میگذرم. فقط این یک تکه که چند بار خواندماش و هی دلام برای اخوانِ دل شکسته در حال متفرق کردن کتابها و بعد دوباره آشتی دادنشان غنج رفت را این زیر مینویسم. بقیه را خودتان بروید بخوانید.
نشانههای مهر و کین:
وقتی که به هر دلیلی، اندک رنجشی از من (من: شفیعی کدکنی) حاصل میکرد، اولین نشانه خشماش این بود که میرفت سر قفسه کتابهایش. کتابهای مرا- که خودش به ترتیبی خاص چیده بود- به هم میزد و هر کتابی را به قفسهای دور تبعید میکرد تا از حضور من، در کتابخانهاش، بدین گونه بکاهد. باز، وقتی آن ملال برطرف میشد، میرفت کتابها را از قفسههای مختلف جمع میکرد و کنار هم میگذاشت به نشانه مهربانی و آشتی. این را خودش بارها، در حالات مختلف، به من یادآور شده بود.
در هوای زادبوم خویشتن
این شعر را شاید اولین بار، چهارده پونزده ساله بودم که سر یکی از کلاسهای ادبیات خواندم. آن روزها درکی از اینکه کسی وردارد نسیمی از بوی خراسان برای یکی دیگر ببرد نداشتم. ولی در شعر چیزی بود که همان دور اول که خوانده بودماش دو سه بیت اول در ذهنم نشسته بود. شاید اگر غربت این ایام نبود هیچ وقت این همه خوب حال این شعر سیدحسن غزنوی را درک نمیکردم. شعر را بعد از سالها در کتاب «باچراغ و آینه» شفیعی کدکنی، صفحه ۶۵۵ یافتم. همانجایی که نوشته یکی از زیباترین شعرهای دوران خردسالیاش همین شعر است که در کتابهای درسی آن روزگار چاپ شده بود.
هر نسیمی که به من بوی خراسان آرد
چون دم عیسی در کالبدم جان آرد
دل مجروح مرا مرهم راحت سازد
جان پردرد مرا مایه درمان آرد
گویی از مجمر دل آه اویس قرنی
به محمد نفس حضرت رحمان آرد
بوی پیراهن یوسف که کند روشن چشم
باد گویی که به پیر غم کنعان آرد
در نوا آیم چون بلبل مستی که صباش
خبر از ساغر میگون به گلستان آرد
جان برافشانم صد ره چو یکی پروانه
که شبی پیش رخ شمع به پایان آرد
رقص درگیرم چون ذره که صبح صادق
نزد او مژده خورشید درفشان آرد
.
ده روز.
کر و لال
من این رازهای مختومه، این لبهای دوخته، این خاطرات سوخته را با خود به گور خواهم برد. چندین بار نوشتم و پاک کردم. منتشر کردم و حذف کردم. سخت بود ولی تصمیمام را گرفتم. خودم را به کوری و کری زدم تا بتوانم زندگی کنم. اینجا که هیچ، دیگر هیچ جا خانهی من نیست.
در ستایش خاک

من
روی زمین
راه میروم
با گردش زمین
پیر میشوم
در خیابانهای روی زمین
بیدار میشوم
عاشق میشوم
میمیرم
دوستداشتنام
بوی خاک میدهد
تن معشوقام
بوی خاک میدهد
چشمهایش،
شانههایش،
دستهایش،
مجسمهای بیهمتا از خاک و گل
عشقمان
بوی خاک میدهد
اندوه و عشق و تردید جاودانه ما
در خاک، از خاک، بر خاک.
.
سیزده روز…
حال خوب
از یک جایی به بعد فهمیدم برای بهتر شدن باید تکان خورد. کار کرد. تغییر وضعیت داد. زد بیرون. آدم جدید دید. آدمهای بیربط و روابط بیدلیل را بیخیال شد. آدمهای آزاردهنده و قضاوتگر را اخراج کرد. رفیق نو، حال نو، عشق نو پیدا کرد. از یک جایی به بعد فهمیدم برای بهتر شدن باید از روزهای نکبت گذشته کند و نگذاشت آدمها و خاطرهها کرم حافظه و روح شوند. از یک جایی به بعد قفل و بند رفاقتهایم را محکم کردم. زیادیها را بیخیال شدم. اتفاقی افتاده که قبلن امکان نداشت بیفتد. نمیتوانستم. ولی الان میتوانم. آدمی که به هر دلیلی آزارم بدهد را تا جایی که بشود نمیبینم و اگر دست بدهد توی چشمهاش نگاه میکنم و میگویم دیگر نمیخواهم ببینمت. اینطوری اندازه فقط یک کف دست آدم ناب و دوستداشتنی دارم که وقتهایی که میخواهمشان هستند. بهترین لحظههایم با آنها میگذرد. لحظههایی که باهشان هستم غمخوردن نه مجاز است و نه ممکن. دیشب بعد از اینکه از جلسه امتحان زدم بیرون و دیدمشان، فهمیدم فقط همین چندتا آدم و همین شهر کوچک و پیر برای خوب بودنام بساند. چیز دیگری نمیخواهم. نه آدم بیشتر، نه شهر بزرگتر.