از حافظه نیمبندم
به درخت پیر حیاط پناه میبرم
که اطمینان دارم
حداقل چهار هفته میشود
که دوباره سبز شده است.
بایگانی ماهیانه: ژوئن 2013
کوه
باید کوه باشی،
ساکن و ناهموار و سخت
آنسان که دروغ فاتحان بزرگ را فاش کنی.
باید کوه باشی،
افراشته و سپید و خاموش
تا راز ناموجود تنهای تُهی
چون مار کوهی ناکامی
در سنگلاخهایت حل شود.
باید کوه باشی،
با غاری کوچک و آتشی فروزنده
و دهانی که تنها با سنگها عاشقانه حرف میزند.
چهارم تیر ۹۲
تا آخر خیابان رفتم
باغی نبود
این خاصیت شهر است.
محمود به در شد
خرداد پر از حادثه، پر حادثهتر شد
این شام، سحر شد.
ارکان وطن، بار دگر زیر و زبر شد
محمود به در شد
ساقی بده جامی همهی دٌردکشان را
ما فتنهگران را
کز فتنه ما، شاهِ زمان خون به جگر شد
محمود به در شد
هر چند که ویران شده ایران، وطنِ من
چون جان و تن من
صد شکر جلیلی، ته این قصه پکر شد
محمود به در شد
هرچند که در قافیه هم گیر خُمینیم!!!
با میرحسینیم
آن مرد که با خاطرهاش قافیه تر شد
این شام سحر شد.
با خون جوانانِ وطن بر تن هر تاک
دست خس و خاشاک
یک جمله نوشتهست که خرداد، شکر شد
محمود به در شد.
بیست و هفتم خرداد ۹۲
احتمالا که نه، حتما این روزها، بهترین روزهای این چهار سال زندگی من است. من که راوی روزهای تلخ بودم باید از روزهای خوب هم بنویسم. امروز رفته بودم بیرون به جمع دوستان غیرایرانی. آغوشهای پذیرنده، چشمهایی که در آنها امید و احترام از بینرفته به ایرانِ این سالها پیدا بود، همه از مردم میگویند و جنبش سبزی که بالاخره دوباره به خیابان آمد. دوستان ترک با نگاه نگران و صدای بغضآلود سنگینشان بغلم کردند و این یکی دو روز پیام تبریک نوشته بودند، دوستان ملیتهای دیگر شادند از این شادمانی مردم ایران. یک دوست انگلیسی بدون اینکه بداند لاله برای ما آن هم این روزها چقدر گل عزیزیست یک دسته لاله رنگارنگ فرستاده بود دم کالج. ظهر که لالهها را بغل کردم توی سرم آمد که: از خون جوانان وطن لاله دمیده. و اشکی که این روزها بدجوری دم مشک است. بهش نوشتم لاله بهترین گل این روزهاست و یادآور بهترین جوانان وطن که جانشان را دادند تا این روزها دوباره امید به ایران برگردد. از مزایای دوری و غربت این سالها یافتن رفقای ناب غیرایرانی بود که این روزها همدلیشان به یادم میآورد رنجِ دوری با وجود آنها هموار شد. از معدود روزهای این هشت سال اخیر زندگیام بوده این یکی دو روز که بیدار میشوم و امیدوارم. کاش این امید هرز نرود. کاش به جایی برسد.
بیست و هفتم خرداد ۹۲
بامداد ۲۷ خرداد ۸۸ یعنی همچین شبی، روی مادرم را توی تاریکی خیابان طالقانی بوسیدم و …تنهایی پریدم. شد چهار سال.
بیست و ششم خرداد ۹۲
دیدناش مثل نشستن بر یک بلندی رو به یک کویر بیانتهاست و بادی داغ که توی صورتم میخورد. میخواهم فرار کنم و دوست دارم از هر طرفی که میدوم بخورم به خودش. یک همچین فاز فرار و قرار عجیبی دارم با این موجود. راه نجات را هم بلد نیستم.
به صورتهایشان نگاه کنید
مردم
به صورتهایشان نگاه کنید
این صورتها چهار سال پیر شدهاند
و امروز به یکباره جوان
این صورتها فریاد زدند
خشمگین شدند
سوختند
گریختند
این صورتها
در خلوت زندان
چهار سال و
هنوز
در فراسوی مرزها
چهار سال و
هنوز
اشک ریختند
اشک میریزند
جوانه میشوند
در خردادی که خاک است
که آهنگ است.
مردم! به صورتهایشان نگاه کنید
این صورتها
ما هستیم.
۲۵ خرداد ۱۳۹۲
عکس از وبلاگ کسوف،آرش عاشورنیا
یک ۲۵ خرداد سبز دیگر
امروز، ۲۵ خرداد ۹۲، بعد از اعلام اولیه نتایج آراء فارغ از اینکه دیگر چه اتفاقی بیفتد، روز پیروزی ماست.
از ۲۵ خرداد ۸۸ تا ۲۵ خرداد ۹۲ راه خونین و سختی را پیمودیم. ما دنبال همین بودیم که بگوییم شما در خرداد ۸۸ رای ما را دزیدید و در انتخابات تقلب کردید. جای رییسجمهور واقعی ما را با رییسجمهور قلابیتان پر کردید، کشتید، به بند کشیدید، سرکوب کردید. ۴ سال تمام کودتا و تقلب را انکار کردید. اما امروز ۲۵ خرداد ۹۲ صرفا با مقایسه نحوه شمارش آراء چهار سال پیش و امروز ما پیروز میدان بودیم. نه چون روحانی صدرنشین این انتخابات است، که نماینده اصلی ما آن بزرگزن/مردانی هستند که هنوز در حصرند. ولی ما پیروز شدیم چون شما را وادار به یک اعتراف بزرگ کردیم: به ارتکاب به یک کودتای ننگین. کودتای ۸۸.
بیست و چهارم خرداد ۹۲
گاهی فکر میکنم
حتی مرگ هم با مهربانی در بنبست خانهی تو
پرواز میکند
و حواساش به روز آزادی
به دلتنگی ما
و به دستها
و خندهها
و شیشههای بخارکرده عینک تو هم هست.
دلم میخواهد امشب فکر کنم
تو هم فردا
با ما به خیابان برمیگردی
انگشت جوهرخوردهات را بالا میآوری
و ما اسم تو را روی برگه رایمان مینویسیم.
***
کاش امشب برف سنگینی میبارید.