تنهایی یعنی بلند کردن موهایت برای هیچ کس
بایگانی ماهیانه: فوریه 2014
بیست و پنجم بهمن هزار و سیصد و نود و دو
ما باغ میبندیم
بر آدمها
ما جنازه میدزدیم
نفس میگیریم
از آدمها
گردن میزنیم ما
همه را و عشق را
میبخشیم
مرگ را و نفرت را
ما خاک میکنیم
زجر میدهیم
دار میزنیم
حصر میکنیم
آدم را
آدم را
خاکستری
خاکسترم کنید!
از سنگ و گل و آیه و عزا بیزارم.
خاکسترم کنید!
از عکس و حلوا و گریه و خرما بیزارم.
یک روز که باد می آید
یک روز که عشق در هوا منتشر است
و آتش مثل خورشید در کار جان کندن است
یک روز که زنی در کوچه آهنگی قدیمی را لب می زند
و گیس در باد رهاکرده
به سمت چهارشنبه آخر می دود
در آتشم کنید
که بسوزم
که دیگر هیچ وقت نپوسم.
کابوس بازگشت
لابد حق با آنهاست که فرسنگها از من دورند و ندیده قضاوت میکنند. این منم که دور افتادهام. آنقدر با همه چیز غریبهام و غریبهگی میکنم که اگر امروز در بلوار فرامرز عباسی مشهد ولم کنند، آدرس خانه جدیدمان را هم نمیدانم. یک راست میروم سراغ خیابان آزادی پنجاه و سه و آن در بزرگ و سنگین و آهنی سفید و قرمز که حالا دیگر در خانه ما نیست و کسان دیگری در آن مینشینند. زنگ طبقه دوم را فشار میدهم و صدای غریبهای میگوید اشتباه گرفتهام. آن وقت روی سنگ مرمر باغچه جلو در مینشینم و به طول خیابان نگاه میکنم. دنبال گربههای لنگ قدیمی میگردم. ریخت کوچه تغییری نکرده. حتی آسفالت ترک خورده آخر کوچه هنوز همان است. دنبال آن تکه نخ که سالها از نردههای آهنی خانه همسایه آویزان بود چشم میچرخانم. نخ پرده ترحیم زن جوان همسایه را که پانزده سال پیش در تصادف رانندگی کشته شد میگویم. و میبینم که در باد میرقصد. و همان جمله را تکرار خواهم کرد که سالها پیش از پشت پنجره اتاقم هر بار بعد از دیدن این تکه نخ سمج میگفتم: این تکه نخ جان سگ دارد لعنتی! این همه سال زیر این همه باد و باران هیچ مرگش نزده. بعد از این همه سال که نبودهام و برگشتهام هم باز مانده تا بهم آن شب را یادآوری کند تا الان پانزده سال گذشته. کسی در را باز میکند. بچه کوچکی میدود بیرون. متوجه میشوم صاحبان آن خانه هم رفتهاند. دیگر همسایهای به آن معنی در کار نیست.
دلشوره گرفتهام. بلند میشوم و راسته ته کوچه را میگیرم. آن تکه درختکاری خلوت و خالی را رد میکنم. درختها هنوز سایه گستردهاند و هوای خنک میدود روی پوستم. باید تابستانی باشد آن روز. شاید مرداد یا اوایل شهریور. هیچ کس و هیچ چیز غیر از خیابان و سنگ فرش پیاده رو و رنگ آجرهای سه سانت خانه روبرویی دیگر مثل قدیم نیست. حتی درختهای بولوار را هم گردن زدهاند. باغچهها را صاف کردهاند تا به عرض پیادهرو اضافه کنند. لابد این که گربهها غیبشان زده هم مال طرح شهر پاک و هوای پاک و این حرفهاست. خبری از جوجه ماشینیهای لاجون و مریض و رو به موت هم نیست. ناگهان به خودم میآیم. میبینم اینجا هستم. اما انگار دیگر نمیدانم واقعیت چه شکلیست یا چه تغییری کرده. هر چه هم تلاش کنم با عکسهایی که برایم میفرستند ذهنیتم را به روز کنم، خیالم وحشیانه و افسارگسیخته می دود و برای خودش میسازد و ویران میکند. کدامش درست است؟ آیا روزی که برگردم از معمولی بودن همه چیز خواهم ترسید یا از تغییر فاحش اوضاع؟ تنها میمانم و تنهاتر میشوم یا تنهاییهایم پر میشود؟ ذهن در تبعید چقدر وحشیست! از باد سرد و بیامان انگلیسی هم وحشیتر است. یخ میزند و همان شکل سابق میماند. نه مرگ آنهایی که رفتهاند و ندیده است را باور میکند، نه خانههای کهنهای که نو شدهاند نه آدمهایی که عوض شدهاند. همه چیز شکل سابق است در حالی که نیست. زمان لعنتی همه را شسته و برده. و بعضی روزها. بعضی روزها فکر برگشتن از ماندن هم ترسناکتر است.
چهارم فوریه
در دل هر جمله رازیست. در دل هر جمله غصهایست. قصهای. جملههایی که زیر قرنها فراموشی ساکنان زبان خاک میخورند. هیچکس صدایشان را نمیشنود. جملههایی که فقط به درد کلاس آموزش زبان میخورند. چون شفاف و صادق و روشن و بینقابند. بی هیچ دروغ و شیله پیلهای. روزی چندتا از این جملهها را به لطف تدریس زبان عین ماهی تازه از آب میگیرم. مثل این یکی جمله برای فعل مرکبی که مفعول مستقیم میگیرد. ناگهان از پیچ و مهره دستور و مفعول و «را» که بگذری و دست چپت را ببری بالا و پای تخته بنویسی: “من شاگردان این کلاس را برای همیشه به خاطر میسپارم.” دیگر نیازی به توضیح اضافات نیست. به خاطر سپردن خوب فعلیست. دوازده نفر که دوازده بار از روی این جمله توی دفترهایشان بنویسند، خاطره این درس و این جمله جاودانه میشود. به خاطر هم سپرده میشویم. شاگردان سال اولم را طور دیگری دوست دارم. بودنشان به زندگی رنگ و معنی میدهد و همین یکی برای این روزهای تلخ و دور و دیرم کافیست. بیشتر نمیخواهم.
«دستخط»
از زیر و بم همین نون که مینویسم پیداست
از کمر خمیده شین
که زیر تازیانههای فراموشی خط مادریام هستم
راه میروم
رو به دریا، رو به کلمات
فرو میروم، فروتر
بشکند این دست که نمیخواهد باور کند
کجای زمین ایستادهام.
آوازهای شهر لال
با بوی کاج سوخته که در هواست
ایستادهام لخت،
مثل همین جنگلِ بی سرو و صنوبر
وسط خیابان ِ شهری که حتی یک دیوانه هم ندارد
کاسه جمجمهام را پر از شراب به دهن میکشم
و بلند بلند شعر میخوانم و به شهر لال، مستی تعارف میکنم
اما چه فایده؟
همه میدانند
از جایی که من میآیم
نرخ تورم دیوانههای زنجیری
از نرخ تورم نان و آب هم بیشتر است.